ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

 

 

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟

شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است

پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد

سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

و آن زن گفت :کمی صبر کن

نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت

همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد!!


           
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 23:14
آرتیستون

سلام دوست جونیای خودم................هان یه چیزی روزه درخت کاری مبارک..... نه اینکه خودم خیلی از این کارا می کنم

 

اینم دو تا عکس که خودم  گرفتم...لازم به توضیح نیست خودتون می دونید که انزلی هستش......حجمشم کم کردم ...........تو این عکس شما اسکله ی قایقرانی رو می بینید که زیره پل میان پشته و به روایتی شنبه بازار هستش ( قسمته ماهی فروشان )

 

اسکله قایقرانی 1

 

اسکله 2

 



 


 

سلام دوست جونیای خودم

اول اینکه مرسی سر می زنید و نظر می زارید

دوم اینکه اون دسته از دوستان که تمایل دارن با من تبادل لینک داشته باشن ، می تونید بدونه اینکه از من بخواین از قسمت تبادل لینک هوشمند استفاده کنید ، به این صورت که اول منو لینک کنید بعد آدرس وبلاگتون رو تو قسمت تبادل لینک هوشمند بنویسید که به طور اتوماتیک تبادل لینک انجام بشه .

تنها دلیلی که تا الان شما رو لینک نکردم ، اینه که آدرس هایی که برای من می زارید ، آدرس وبلاگه خودتون نیست، آدرس یه سایت دیگه هست . خواهشا تو متن پیام آدرس وبلاگتونو بزارید تا من آدرستون رو داشته باشم.


بازم مرسی که بهم سر می زنید و اینقدر نسبت به من لطف دارید
 

 


 

اینم یه متن فوق قشنگ و تاثیر گذار واسه همه دوستای خودم
 


 

بنام مهربانترین

شخصی در خیابان صفی از گدایان دید لحظاتی بعد چند نفر را دید که دچار نقص جسمی و ذهنی بودند. او به جمعیت انسانهای رنج کشیده نگاه کرد ، صدایش را بلند کرد و خطاب به خداوند ناله کنان گفت:
"خداوندا ! چطور ممکن است که خالق مهربانی مانند تو این چیزها را ببیند و هیچ کاری نکند...؟!"

تاشب در همین فکرها بود . شب هنگام در خواب انگار همان صحنه ها را دوباره دید و همان سوال را از خدا پرسید .

بعد از سکوتی طولانی صدای خدا شنیده  که گفت:
.
.
.
من کاری برای شان کرده ام
.
.
.
تو را آفریده ام!



 

 

  مادر و پدر دوستم از مکه اومده بودن ، دوستم هم جوگیر میشه کار کنه. بعد از رفتن مهمونای غریبه میره تو آشپزخونه می بینه چند تا بطری آب هست ، در راستای مرتب سازی آشپزخونه آبِ بطری هارو خالی می کنه و همه رو میزاره یه گوشه که بده با آشغالا ببرن بیرون...
خلاصه میاد میشینه پیش مامان و بابا و اونایی که هنوز مونده بودن خوب که به حرفاشون گوش می کنه میبینه دارن از آب زمزم و خواصشو این چیزا صحبت می کنن و مامانش می گفته دیگه نذاشتن بیشتر آب زمزم بیاریم ، به هر کس یه کم میرسه....
تازه می فهمه چه گندی زده...
زود بر می گرده تو آشپزخونه و بطری هارو از آب پر می کنه و میزاره سر جاشون ، دوستم می گفت : باید بودی موقع خوردن آب میدیدی فامیلامونو.... همه از آب لوله کشی شفا می خواستن.. !!!



           
 
 
یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند :
تهرانی: من یک موقعیت عالی دارم، می خوام بانک ملی رو بخرم !
اصفهانی: من خیلی ثروتمندم و می خوام شرکت بنز رو بخرم !
شیرازی: من یه شاهزاده ثروتمندم و می خوام شرکت مایکروسافت و اپل رو بخرم !
سپس منتظر شدند تا آبادانی صحبت کند 
.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه خود رو هم زد. خیلی با حوصله قاشق رو روی میز گذاشت،
یه کم قهوه خورد، یه نگاهی به اونها انداخت و با آرامی گفت:
نمیفروشم....!!!


           
هرچی عوض داره گله نداره...!!

یک شب که من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم.  
 در حالی که احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یک دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام که بغلم کنی."  


چی؟ یعنی چه؟  


و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار می‌کوبونه بهم داد:  


تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطه‌ی فیزیکی ما هستی!  


و بعد در پاسخ به چشم‌های من که از حدقه داشت در می‌اومد اضافه کرد:  


تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب بین من و تو اتفاق می‌افته؟  


خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده.  

برای همین من هم با افسردگی خوابیدم.  


فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم.  

 با هم رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدیم.

 

چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره من بهش گفتم که بهتره همه رو برداره.  

بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفش‌ها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. 

 

در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشواره‌ای الماس. 

 
حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ می‌شد. 

 

حتی فکر کنم سعی کرد من و امتحان که چون ازم خواست براش یک مچ‌بند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفته‌بود. 

 

نمی‌تونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزیزم."  


در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فکر کنم همین‌ها خوبه. بیا بریم حساب کنیم."  


در همین لحظه بود که گفتم: "نه عزیزم من حالش و ندارم."  


با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:"چی؟"  


عزیزم من می‌خوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی.  

 

تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه."  


و موقعی که توی چشماش می‌خوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم:  

 

"چرا نمی‌تونی من و بخاطر خودم دوست داشته‌باشی نه بخاطر چیزایی که برات می‌خرم؟"  


خوب امشب هم توی اتاق‌خواب هیچ اتفاقی نمی‌افته فقط دلم خنک شده که فهمیده "هرچی عوض داره گله نداره."



کاش خیلی ها می فهمیدن.....................چیزایی که واسه اونا ارزش نیست واسه بعضی آدما خیلی با ارزش ترین چیزه

 

کاش می شد که بود

کاش می شد نفس کشید

کاش محدود نبود

کاش می شد حرف زد و دلیل این جملات رو گفت

کاش مهر خاموشی رو لبام نمی خورد

کاش قصه یه طور دیگه نوشته می شد

کاش من نبودم

کاش نبودم



           
شنبه 11 آذر 1391برچسب:کاش, من , نبودم, :: 20:50
آرتیستون


بچه ها جونی خوندنش به همه توصیه می شه.................فوق زیبا

 

 در ضمن فرا رسیدن محرم الحرام رو به همه عزاداری حسینی تسلیت می گم........ما رو تو دعا هاتون فراموش نکنید

 

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که
من نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام( ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را، که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته
ام(انبیا 87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.
(یونس 24)

و این درحالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی
از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت
فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم
دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب10)

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و
یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز
به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی درتاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من میمانی، تو را از اندوه رهانیدم اما
باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی
کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدهای. (اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری را که پشتت را می شکست ؟ (سوره شرح 2-3)

غیر از من چه کسی برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

پس کجا میروی؟ (تکویر26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟(مرسلات 50)

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت رابگیری؟(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها
را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای
باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط
لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به

تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تامرگت که

به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.(انعام 60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت میدهم (قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29)

تا یک باردیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)





یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!



           

 

عکس های روزی که دریا کولاک بود..............البته نه خیلی ..........ولی خوب مناسب شنا نبود

 

 

 

 

 

 

 



           

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



           
جمعه 3 شهريور 1391برچسب:عکس, انزلی , ساحل, دریا, :: 14:2
آرتیستون

سلام . یه داستان فوق خنده از دستش ندید


یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟



حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون!!!!




           

نقل از پروفایل فیس بوک یکی از کاربران داوطلب حاضر در منطقه زلزله زده :
تازه از راه رسیدم و باید دوباره برگردم. فقط حرفی راه گلویم را بسته، می گویم و می روم: دلم می خواهد فریاد بزنم وقتی در یکی از روستاهای کاملا تخریب شده، مرد روستایی به من می گوید بمانید و یک استکان چایی را مهمان ما باشید. هنوز در بدنمان جان داریم که مهمان نوازی کنیم...

 






چند سال پیش یه هم کار داشتم که چون قدش کوتاه بود زورش به بچه ها نمی رسید وکسی به حرفش گوش نمی داد و کلاسش همیشه شلوغ بود و پر سر و صدا یکی از این روز ها قرار بود معلم راهنما بیاد سر کلاس این اقا
 
این معلم راهنما تا به حال این همکار ما رو ندیده بود و باهاش اشنایی نداشت و وقتی رفته بود سر کلاس دیده بود که کلاس شلوغه تصمیم گرفته بود که کلاس رو اروم کنه و سرانجام با عصبانیت چند تا از بچه هارو از کلاس انداخته بود بیرون
که یه دفعه یکی از بچه ها بلند میشه و میگه اقا اجازه اونی که الان انداختیدش بیرون معلممون بود




           

 
 
 
دانش آموزام نقاشی هاشون رو کشیده بودن و پیش من می اوردن تا بهشون نمره بدم بین اونا یه نقاشی یه مادر و یه پسر و یه دختر بود که هر سه با دسته گلی به دستشون دست در دست یکدیگر داشتند می رفتن طرف یه قبر.
جا خوردم و از دانش اموزی که این نقاشی رو کشیده بود پرسیدم : که این قبر کیه؟؟
 
گفت : قبر بابام .
گفتم : خدا رحمتش کنه من نمی دونستم بابات فوت کرده .
جواب داد: نه بابام که نمرده

گفتم : پس چرا قبرش رو کشیدی
گفت: اخه بابام معتاده و مثل مرده ها همیشه تو ی خونه افتاده !
 


بچه ها چیزی که می بینند را می فهمند و ان را به همه نشان می دهند
 
بچه ها باید زیبای یببینند نه زشتی را


           
سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 22:37
آرتیستون

 

 

 

دو تا گرگ بودند كه از كوچكی با هم دوست بودند و هر شكاری كه به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یك غار با هم زندگی می كردند. یك سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست كه این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شكارهای پیش مانده بود خوردند كه برف بند بیاید و پی شكار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.



یكی از آنها كه دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: «چاره نداریم مگه اینكه بزنیم به ده
ـ «بزنیم به ده كه بریزن سرمون نفله مون كنن؟»
ـ «بریم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم

ـ معلوم میشه مخت عیب كرده. كی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بیارن كه جدمون پیش چشممون بیاد

ـ «تو اصلاً ترسویی. شكم گشنه كه نباید از این چیزا بترسه

ـ «یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش
»
ـ «بازم اسم بابام آوردی؟ تو اصلاً به مرده چكار داری؟مگه من اسم بابای تو رو میارم كه از بس كه خر بود یه آدمیزاد مفنگی دس آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟
»
ـ بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می كرد، می رفتم باش زندگی می كردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگی بگیرن



ادامه مطلب ...


           




 
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر






 
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردنودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!



 
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست



 
هیچکس سوار بر اسب نیست



 
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید



 
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنهوجود ندارد.



 
“این ادب اصیلمان است:نجابت -قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی





           
سه شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 23:48
آرتیستون

 

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد.
به زحمت، تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد.
هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند.

رو به من کرد و گفت: ببخشید آقا، چی نوشته؟

گفتم: همه چیزم.

پیرمرد: الو سلام عزیزم ...

دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت: همسرم است.



           
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 23:37
آرتیستون
 
مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم. اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم.

مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.

قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.

او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم. این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم.

اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند. به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد.

روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.

قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید

گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم
دوستان زود قضاوت نکنیم(کسی از دل کسی خبر نداره!)


           
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 23:30
آرتیستون



دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت :
مامانم گفته چیزهایی که تو این لیست نوشته بهم بدی ، اینم پولش
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشنه شده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختر بچه داد ، بعد لبخندی زد و گفت :
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی ، میتونی یه مشت شکلات بعنوان جایزه برداری
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد ، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت میکشه گفت :
دخترم خجالت نکش بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار
دخترک پاسخ داد : عمو نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم ، نمیشه شما بهم بدین ؟
بقال با تعجب پرسید ؟
چرا دخترم ؟ مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت :
" آخه مشت شما از مشت من بزرگتره !! "



 

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد رهبر می برند تا مجازاتش را تعیین کند . رهبر برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم . ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند . عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا رهبر می میرد یا خرم .


نکته :

در یک جامعهء عقب مانده همه مشکلات با مرگ حل میشوند .



روزى از روزها متوكّل عبّاسى به بعضى از اطرافيان خود دستور داد تا چند حيوان از درّندگان را از جايگاه مخصوصشان - كه در آنجا نگه دارى مى شدند، در حالتى كه سخت گرسنه باشند - داخل حيات و صحن ساختمان مسكونى او بياورند.
و چون حيوانات درّنده را در آن محلّ آوردند، دستور داد تا حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام را نيز احضار نمايند.
همين كه حضرت وارد صحن منزل متوكّل گرديد، درب ها را بستند و درّندگان را با حضرت هادى عليه السلام تنها رها كرده تا آن كه درّندگانِ گرسنه ، او را طعمه خود قرار دهند.
هنگامى كه حضرت نزديك درّندگان رسيد، تمامى درّندگان ، اطراف حضرت به طور متواضعانه حلقه زدند و حضرت با دست مبارك خود آن ها را نوازش مى نمود و به همين منوال ، لحظاتى را در جمع آن حيوانات سپرى نمود؛ و سپس نزد متوكّل رفت و ساعتى را با يكديگر صحبت و مذاكره كردند.
و چون از نزد متوكّل خارج شد، دو مرتبه نزد درّندگان آمد و همانند مرحله اوّل درّندگان ، اطراف حضرت اظهار تواضع و فروتنى كرده و حضرت با دست مبارك خويش يكايك آن ها را نوازش نمود و از نزد آن ها بيرون رفت .
سپس متوكّل هداياى نفيسى را توسّط يكى از مأ مورين خود، براى حضرت روانه كرد.
بعضى از اطرافيان متوكّل ، به وى گفتند: پسر عمويت ابوالحسن ، هادى نزد درّندگان رفت و صدمه اى به او نرسيد، تو هم مانند او نزد درّندگان برو و آن ها را نوازش كن .
متوكّل اظهار داشت : آيا شماها در انتظار مرگ من نشسته ايد؟!
و سپس از تمامى افراد تعهّد گرفت كه اين راز را فاش نگردانند و كسى متوجّه آن جريان نشود.



           


زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت .
پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد
وی برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند
شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد
به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.


قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید

 



           


 
 
میگویند انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه در راه دانشگاه بود با صداي بلند گفت كه خيلي احساس خستگي مي كند...! راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتين سخنراني كند چراكه انيشتين تنها در يك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهي كه سخنراني داشت كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانستند او را از راننده اصلي تشخيص دهند. انيشتين قبول كرد، اما در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از وي بپرسند او چه مي كند، كمي ترديد داشت. به هر حال سخنراني راننده به نحوي عالي انجام شد ولي تصور انيشتين درست از آب درآمد. دانشجويان در پايان سخنراني شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در اين حين راننده باهوش گفت: سوالات به قدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به سوالات پاسخ داد به حدي كه معلومات به ظاهر "راننده اش" باعث شگفتي حضار شد
 
 
 
 
 



 



صبح ساعت 6 از خواب بیدار می شی...صبحانه رو آماده می کنی...مثل یه همسر نمونه... و ایضا یه مادر نمونه... نون... پنیر... چای...
دخترت بیدار می شه... میز صبحانه رو می بینه و اخم می کنه...ولی تو یه لبخند می زنی و می گی صبح به خیر...
مثل یه مادر نمونه، با صبر و حوصله براش شیر کاکائو درست می کنی...نیم رو درست می کنی با زرده ی عسلی... بازم لبخند می زنی... این بار دخترت هم لبخند می زنه... اون موقع است که می فهمی، یه مادر نمونه ای...
همسرت بیدار می شه... تازه یادت میاد که لباساشو دیشب اتو نکردی... اخماش میره تو هم... ولی تو باز هم لبخند می زنی...ولی این بار با شرمندگی.. و ایضا عذرخواهی به خاطر کوتاهیت...
مثل یه همسر نمونه، لباس ها رو با دقت اتو می کنی... اتو می کشی و توی نور نگاهش می کنی تا مبادا چروک داشته باشه... چرا...؟! خوب معلومه، چون می خوای یه همسر نمونه باشی...!
اتو می کنی و فکر می کنی... فکر می کنی خیلی وقت پیش ها به ذهنت خطور می کرد که یه روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار بشی و انقدر با وسواس و ایضا با حوصله اتو بکشی...؟!
کت همسرت رو نگه می داری تا دستاش رو از توش رد کنه... کیفش رو هم می دی دستش... بالاخره یه لبخند می زنه به صورتت... و تو اون موقع ست که مطمئن می شی که ازت راضیه...و ایضا یه همسر نمونه هستی...
روپوش دخترت رو تنش می کنی... کیفش رو روی دوشش سوار می کنی... دم در می ایستی تا سرویسش بیاد... سوار می شه... می خنده و برات دست تکون می ده... تو هم می خندی... و می فهمی که یه مادر نمونه ای...!
تا ظهر می شوری و می سابی...می شوری و می سابی تا همه جا برق بیافته... برق بیافته تا اگه مادر همسرت سرزده اومد، یه عروس نمونه باشی...
می شوری و می سابی... و انقدر دقت می کنی که انگار داری مسئله ی فیزیک هالیدی دانشگاه رو جواب می دی... می شوری و می سابی و فکر می کنی... فکر می کنی تا یادت بیاد زمانی که مسئله ی فیزیک هالیدی رو حل می کردی، به فکر چی بودی...؟!خب معلومه که یادت نمیاد...!
بازم فکر می کنی... فکر می کنی اون وقتا که همیشه مامانت رو در حال بشور و بساب و بپز می دیدی، به چی فکر می کردی...؟! شاید اون موقع تو داشتی همون مسئله فیزیک هالیدی رو حل می کردی... شاید اون موقع دلت برای مادرت می سوخت... یا شایدم سخت تر مشغول حل مسئله فیزیک هالیدی می شدی تا هیچ وقت مثل مامانت نشی...!
می خوای نهار درست کنی... بدجوری هوس باقالی پلو کردی... ولی یادت میاد دخترت دوست نداره... دلت می خواد کشک بادمجون درست کنی، که یادت میاد همسرت دوست نداره... پس بی خیال هر دو می شی و استامبولی درست می کنی... که خودت دوست نداری ولی دختر و همسرت دوست دارن...!چرا..؟! خب معلومه... چون می خوای یه همسر نمونه باشی و ایضا یه مادر نمونه...
دخترت می رسه... مثل یه مادر نمونه براش نهار می کشی... می شینی کنارش تا در حینی که نهار می خوره، هرچی که تو مدرسه اتفاق افتاده رو گوش کنی... با صبر حوصله و ایضا با لبخند...چون می خوای یه مادر نمونه باشی...!
همسرت شب می رسه... خسته... کوفته و صد البته اخمو... ولی تو بازم بهش لبخند می زنی و خیالت از سر و وضعت راحته... چرا؟! چون قبلش کُلی جلوی آینه به خودت ور رفتی... لباساتو عوض کردی... اودکلن زدی که مبادا بوی پیازداغ بدی... چرا..؟! خب معلومه... چون می خوای یه همسر نمونه باشی...
بازم لبخند می زنی به یه صورت اخمالو... چرا؟! چون شستن، سابیدن، پختن که خستگی نداره...! سر و کله زدن با دخترت برای انجام تکالیف مدرسه که خستگی نداره....
این بار برای همسرت شام می کشی... می شینی و همراهیش می کنی... غذاش که تمام شد، تنها یه خسته نباشی می گه و میره به سمت اتاق خواب...
اول ظرف ها رو می شوری... بعد دخترت رو می خوابونی... مثل یه مادر نمونه...!
بعد وارد اتاق خواب مشترکتون می شی... لباس خواب مورد علاقه ی همسرت رو می پوشی... دقیقا مثل یه همسر نمونه... سُر می خوری زیر لحاف... همسرت در آغوشت می کشه... و دقیقا زمانی که توی آغوش گرمش غرق شدی... دقیقا زمانی که حس می کنی کمبود محبت و توجهت داره جبران می شه... حلقه ی آغوش همسرت شُل می شه... بوسه ای روی گونه ات می کاره... می گه خسته ست... می گه شب به خیر... و جلوی چشمای منتظر و خسته ی تو، روی پهلو می چرخه . پشت به تو می خوابه...
و تو، توی اون لحظه هیچ اعتراضی نمی کنی... چون می خوای یه همسر نمونه باشی...
فقط فکر می کنی... فکر می کنی که چرا حتی یک اپسیلون هم شبیه آرزوهای دوره ی نوجوونیت نشدی...؟! و فکر می کنی چرا تو هم شدی یکی مثل مادرت...؟! بشور... بساب... بپز...
و فکر می کنی که ای کاش توی نوجوونیت، اصلا تصور و یا آرزویی برای آینده ات نداشتی که حالا بهش فکر کنی... و فکر می کنی قطعا اون طوری همسر نمونه بودن و ایضا مادر نمونه بودن، راحت تر بود...
اون موقع ست که نگاهی به حلقه ی توی دستت می اندازی... وباز هم تازه اون موقع است که می فهمی حلقه ای که روز نامزدیت دستت کردن و گفتن کلید خوشبختیته، کلید بردگی و بندگیته...!



           

 


يه پدري , یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو
تصمیم میگیره سر شام امتحانش کنه

پدر: پسرم، امروز صبح کجا بودی؟
پسر: مدرسه بودم
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پسره

پسر: دروغ گفتم، رفته بودم سینما
پدر: کدوم فیلم ؟
پسر: داستان عروسکها
روبات یه سیلی دیگه میزنه تو گوش پسره

پسر: یه فیلم (س ک سی) بود
پدر: چی ؟ من وقتی همسن تو بودم
نمی دونستم (س ک س) چیه
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پدره

مادر: ببخشش عزیزم،هرچي باشه اون پسرته
روبات یه سیلی میزنه تو گوش مادره!!!



           


  ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!



فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.



 


پروانه در میان گل ها بود و او محو زیبای اش شده بود، ناگهان مشتی بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداری!»



           

 

 



روزی که ” پدر صمعان
کشیش بزرگ پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید كه روی زمین دراز كشیده بود و ناله میكرد و كمك میخواست
پدر صمعان در دلش گفت :
” این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسی زخمی اش كرده می ترسم بمیرد و مرا متهم به كشتن او كنند”
از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف كرد:
” تركم نكن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ، من هم نه دزدم و نه دیوانه
کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیك شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟
مرد گفت من شیطان ام !
کشیش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :
خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری.
شیطان گفت : ” بیا زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی! اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده.”
کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد .
شیطان گفت :
تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری. بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...”
پدر صمعان شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!



 

 


مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یك تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیك بپردازد.
هنگامی كه سرگرم این كار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ كه در كنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود كه چه كار كند.
تصمیم گرفت كه ماشینش را همان جا رها كند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یكی از دیوانه ها كه از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر كدام یك مهره بازكن و این لاستیك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نكرد ولی بعد كه با خودش فكر كرد دید راست می گوید و بهتر است همین كار را بكند.
پس به راهنمایی او عمل كرد و لاستیك زاپاس را بست.
هنگامی كه خواست حركت كند رو به آن دیوانه كرد و گفت:

خیلی فكر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق كه نیستم!




دخترک آکاردئون می زند...جلوی سینمایی در همین مملکت... زمانی که فیلم به پایان می رسد به سمت جمعیتی می آید که بعد از دیدن فیلم قصد دارند به سمت خانه خود حرکت کنند. برخی بی توجه به او و برخی پولی به او می دهند... شاید از سر دلسوزی به خاطر اینکه راه امرار معاش یک دختر نوجوان نواختن آکاردئون در کوچه و خیابان است. از سر کنجکاوی از او در مورد زندگی اش و چرایی زندگی او به این صورت می پرسم و اینکه به عنوان یک دختر نوجوان چگونه حاضر می شود تا پاسی از شب در خیابان آکاردئون بنوازد...اما در همین گپ و گفت است ....که می گوید:"مرد که از خیابان و کار کردن نمی ترسد..."
و پسرک مقنعه اش را در می آورد و با لحنی جدی می گوید:"زمانی که یک دختر هستم مردم برای آکاردئون زدنم بیشتر پول می دهند..." به هر حال این مرد کوچک نان آور خانه است و درآمد بیشتر نیاز او...



           



شرط عشق:دختر جواني چند روز قبل از عروسي آبله سختي گرفت و بستري شد. نامزد وي به عيادتش رفت و در ميان صحبتهايش از درد چشم خود ناليد. بيماري زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش ميرفت و از درد چشم ميناليد. موعد عروسي فرا رسيد. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم ميگفتند چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاري جز شرط عشق را به جا نياوردم".

قصه عشق:زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم!
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم!
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري.
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني.
مرد جوان: مرا محکم بگير .
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت.
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

واقعاً عشق چه زیباست!!!



           
شنبه 5 فروردين 1391برچسب:قصه, عشق,شرط,زیبا ,, :: 1:10
آرتیستون



شير نري دلباخته‏ ي آهوي ماده شد.
شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ ي حيوانات ديگر دريده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،
شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.
ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.
و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…



           
شنبه 4 فروردين 1391برچسب:حکایت ,شیر,ی, که, عاشق ,آهو ,شد,, :: 23:57
آرتیستون

خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است.



           
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 20:57
آرتیستون



همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه

فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود….

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،

قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا

یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی

که دوست نداشت کرده بودن

عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ

بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟

غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت،

فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ

خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو

بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون

شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم

بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا

کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی

تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت

و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را

صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با

خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی

کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره

پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو

خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر

عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش

بدون اینکه قصدی داشته باشن

مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن

بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم

نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری

با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته

کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی

چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور

که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های

خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.



           



فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی



           
جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 22:36
آرتیستون



یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند



           
جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 22:34
آرتیستون

 

 


موضوع: نامه ای به خدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.


مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :
  • ۱ - همسری زیبا ومتدین
  • ۲ - خانه ای وسیع
  • ۳ - یک خادم
  • ۴ - یک کالسکه و سورچی
  • ۵ - یک باغ
  • ۶ - مقداری پول برای تجارت
  • ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.


مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن .....

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی
خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار
تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با
خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره.

صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"


ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.

وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند

.پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.

 



           
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 1:44
آرتیستون



روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که ازیک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ودخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم
من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.



           
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 1:34
آرتیستون

 

سلام دوستان...

این موضوع خیلی جالب بود و دلم نیومد کسی که وبلاگم رو می خونه از این موضوع به سادگی گذر کنه........

شاید شما هم پاسخ بعضی سوالاتو بگیرید..............

تمام سعیمو می کنم تا بهترین و خواندنی ترین مطالب رو براتون بزارم...............

خدا چگونه خشمگین می شود ؟
از مهم ترین عواملی که غضب الهی را فعال می کند یعنی ما را از خدا دور می کند، ناامیدی از رحمت و بخشش خداست .

غضب در انسان ها یک حالت نفسانی، روحی و روانی است. وقتی خلاف میل و خواسته ی ما کاری انجام می گیرد، جوششی در خون ما ایجاد می شود که ما را تحریک عصبی و فعال می کند و فریاد می زنیم و نگرانی هایی است که در چهره پیداست. غضب در خدای متعال به این معنا نیست. غضب در خدای متعال به معنای دورشدن از رحمت خاص است.
خداوند یک رحمت گسترده ای دارد و تمام عالم وجود بر سر این سفره ی رحمت هستند و از آن استفاده می کنند که آنرا رحمت رحمانیت تعبیر می کنیم. یک رحمت ویژه ای دارد که این را به رحمت رحیمیت تعبیر می کنیم.

خداوند هم رحمان و هم رحیم است. نسبت به همه ی موجودات رحمان است و در برخی از موارد توفیقات ویژه، کمالات خاص و عنایت های خاص ویژه رحیم است. رحمت ویژه را رحمت رحیمیه می گویند. وقتی می گوییم خدا غضب کرده یعنی انسان کاری کرده که خودش را از این رحمت الهی محروم کرده است.
خداوند هیچ کس را محروم نمی کند
دیگر اینکه در نظام آفرینش و دستگاه خدای متعال محرومیت و حرمان وجود ندارد. خداوند هیچ کس را محروم نمی کند. به عبارتی خدا به هیچ کس غضب نمی کند. پس اگر می گوییم حرمان در دستگاه هستی وجود ندارد، پس چرا در مورد حرمان و غضب صحبت می کنیم؟
یک وقت ما این بحث را از ناحیه ی خداوند نگاه می کنیم. این مثل خورشیدی است که دارد نور می دهد. وقتی خورشید نور می دهد به آن کس که نزدیک است یا دور است به آن کسی که پشت دیوار است یا آن کسی که مقابل خورشید قرار گرفته، همه ی این ها برای خورشید مساوی است اما برای طرف مقابل متفاوت است. یکی آمده خودش را در معرض نور خورشید قرار داده و از نور مستقیم خورشید استفاده می کنیم، یکی پشت دیوار رفته و به او نور کمتری می خورد ولی باز از نور استفاده می کند. یکی در اتاق را به روی خودش بسته و پرده ها را هم کشیده است. اینجا خورشید امساک فیض نمی کند. خورشید نورش را تقسیم نمی کند مثلا بگوید که به تو کمتر نور می دهم و به یکی بیشتر می دهم. شخصی با تفاوت مواضعی که گرفته، بهره مندی او از نور خورشید متفاوت می شود.
این معنای غضب که ریشه ای در خود ما انسان ها دارد. پس نگویید که خدا علیه ما غضب کرده است، تو از خدا فاصله گرفته ای. این غضب به نفع خودت برمی گردد . چرا خدا غضب می کند؟ خدا غضب نکرده است، تو داری از رحمت الهی دور می شوی و در حقیقت خدا از تو طلبکار است نه اینکه تو از خدا طلبکار باشی. خدا می فرماید که من این فضای قشنگ را برای تو فراهم کرده ام، چرا از این فضا دور می شوی؟

رحمت خدای متعال برای همه است. ریزش رحمت او برای خاص و عام می آید اما این ما هستیم که خودمان را در مدار بهره مندی و استفاده از آن رحمت الهی قرار می دهیم یا اینکه در پستوخانه ی نفسمان مخفی می شویم. هر چه خدا می گوید که به سمت عبادت، نماز و ترک گناه بیا، ما به فضای گناه و آلوده می رویم. این عمل باعث می شود که ما از رحمت ویژه ی الهی فاصله بگیریم و در اینجاست که می گویند خدا بر او غضب کرده است.

ریشه غضب الهی در درون خود ماست
غضب الهی این طور نیست که خشمگین شده و دندان هایش را بهم فشار آورده است. در آیه هشتاد و یک سوره ی طه به این بحث اشاره می کند. ریشه غضب الهی و فعال شدن آن در درون ما انسان هاست. خدا سیستم ما را جوری آفریده که یکسری بایدها و نبایدهایی هست، اگر ما خلاف این عمل کردیم یعنی فاصله گرفتیم. خدا هیچ گاه از دست ما عصبانی نمی شود بلکه ما هستیم که از خداوند دور می شویم. این دوری از خداوند یعنی خدا غضب کرده است. خداوند می فرماید: از پاکی ها بخورید و بیاشامید (هر کاری که می کنید پاکی و طهارت باشد) اگر علیه این ها طغیان کردید از رحمت خدا دور می شوید و سقوط می کنید. خدا از سر رحمت می گوید که خودت را از رحمت من دور نکن.
این معنای غضب که ریشه ای در خود ما انسان ها دارد. پس نگویید که خدا علیه ما غضب کرده است، تو از خدا فاصله گرفته ای. این غضب به نفع خودت برمی گردد. چرا خدا غضب می کند؟ خدا غضب نکرده است، تو داری از رحمت الهی دور می شوی و در حقیقت خدا از تو طلبکار است نه اینکه تو از خدا طلبکار باشی. خدا می فرماید که من این فضای قشنگ را برای تو فراهم کرده ام، چرا از این فضا دور می شوی؟
خوراک انسان ها پاکی است
دیگر این که خوراک انسان پاکی است. خوراک یعنی نگاه، گفتار، شنیدن و اخلاقیاتی که از ما صادر می شود خوراک ماست. خوراک چیزی است که ما را می پروراند و می سازد. تمام هویت و حقیقت ما را اخلاقیات و اندیشه ها می سازند. خدا ما را طوری آفرید که پاکی ها را مصرف کنیم. اگر ناپاکی باشد حال ما را بهم می ریزد. معده غذای سالم می خواهد اگر غذای مسموم به آن بدهیم حالت تهوع به آن دست می دهد. یعنی این گوارش را خدا جوری آفرید که پاکی را مصرف کند. کسانی هستند که این قدر غذای ناپاک می خورند و ادامه می دهند که این عادت ثانویه می شود. مثل کسانی که گناه پشت سر هم می کنند و این یک عادت ثانویه برایشان می شود.
مهم ترین عواملی که غضب الهی را فعال می کند یعنی ما را از خدا دور می کند، ناامیدی از رحمت و بخشش خداست. من گناه کرده ام اما در را به روی من بسته است. همچنان در باز است و می گوید که برگرد. اگر من با حالت ناامیدی بگویم کجا برگردم مگر راه بازگشت هم هست؟ شیطان مرتب این را القاء می کند که با این همه گناه کجا می خواهی بروی

بر اساس فطرت اولیه این شخص نمی خواهد که گناه کند ولی مزه های دنیوی بر کامش غالب شده است. فطرت سالم او گناه را نمی طلبد. پس خدا ما را با یکسری بایدها و نبایدها آفریده است. اگر این کارها را انجام بدهیم هویت ما ساخته می شود و ما رشد می کنیم.
پس تمام آنچه که با شأن، شخصیت و هویت انسانی سازش ندارد منشأ غضب الهی خواهد بود. یعنی دور شدن از رحمت ویژه ی الهی. خدا سیستم ما را جوری آفریده که ما با رفتارهای زیبا و ترک آلودگی ها، ما انرژی های برتر در نظام هستی را جذب می کنیم.
انجام آلودگی و ترک پاکی یک سیستم دفاعی را در مقابل آلودگی ها ایجاد می کند و نمی گذارد آن انرژی مثبتی که در عالم صادر می شود به ما برسد. خدا به ما عقل داد که بفهمیم. پیامبر قرآن امام و وحی برای تو فرستادم که سراغ این ها بروی و بفهمی.

مهم ترین عامل برای فعال شدن غضب الهی
در بعضی موارد غضب خیلی فعال می شود. یکی از آن موارد ناامید شدن از لطف پروردگار است. در عین حال که می خواهیم از غضب بگوییم از رحمت خدا هم می گوییم. از مهم ترین عواملی که غضب الهی را فعال می کند یعنی ما را از خدا دور می کند، ناامیدی از رحمت و بخشش خداست. من گناه کرده ام اما در را به روی من بسته است. همچنان در باز است و می گوید که برگرد. اگر من با حالت ناامیدی بگویم کجا برگردم مگر راه بازگشت هم هست؟ شیطان مرتب این را القاء می کند که با این همه گناه کجا می خواهی بروی.
به حقوق اهل البیت بی مهری نکنیم
سعی کنیم نسبت به حقوق اهل بیت حالت بی مهری نشان ندهیم. امام بر گردن ما حق دارد. ما باید تعهداتی که نسبت به شخصیت امام داشته باشیم حتی المقدور به اما زمان (عج) نزدیک بکنیم. در زیارت جامعه ی کبیره می فرماید: یکی از مواردی که باعث فعال شدن غضب الهی می شود این است که انسان آگاهانه نسبت به حقوق ولایی اهل بیت بی اعتنایی کند.

الآن ما امام زمان (عج) داریم که حاضر و ناظر بر ماست و ما منتظر ظهور او هستیم. اگر من رابطه ام را با امام زمان درست کردم این ها در تعامل من با دیگران هم اثر دارد.

قرآن وقتی می خواهد پیامبر را ستایش کند نمی گوید که تو خیلی نماز می خوانی یا خیلی روز می گیری بلکه می گوید که تو خلق عظیم داری. و پایه های اخلاقی تو خیلی بلند است. شاخصه های اخلاقی تو خیلی برجسته است

بداخلاقی ها را رها کنیم
دیگری بد اخلاقی ها است که غضب الهی را فعال می کند. بگو مگوها، بددهانی ها، فحاشی ها. می بینید که در محیط خانواده، اعضای خانواده با ادبیات زیبا با هم صحبت نمی کنند. پیامبر فرمود: با فحش و ناسزا با هم صحبت نکنید. خدا ادبیات زشت و بد را در خانواده قبول نمی کند و غضب الهی این است.
امام کاظم علیه السلام فرمود: دو طائفه هستند که نباید در مورد آن ها غضب کرد، یکی بچه ها و یکی خانم ها. زیرا این ها نمی توانند پرخاش را تحمل کنند. این مثل گل پرپر شدنی است و طوفان نمی طلبد. این ها را باید با نوازش نگه داریم. قرآن وقتی می خواهد پیامبر را ستایش کند نمی گوید که تو خیلی نماز می خوانی یا خیلی روز می گیری بلکه می گوید که تو خلق عظیم داری. و پایه های اخلاقی تو خیلی بلند است. شاخصه های اخلاقی تو خیلی برجسته است.

جمع بندی
از خدا ناامید نباشیم. حتی المقدور حقوق اهل بیت را رعایت کنیم. ارتباط ولائی مان را با امام زمان علیه السلام در همه ی اجزای زندگی احساس کنیم. حقوق برادران و خواهران از داخل خانواده گرفته تا محیط بیرون را رعایت کنیم. اساس برخوردهای مان را حُسن خلق قرار بدهیم.
زندگی روزمره را در فضای از بندگی خدا قرا بدهیم اگر دنبال آرامش هستیم که این جز در راه بندگی خدا حاصل نمی شود. کسی که دنبال مسمومیت اخلاق ها و رفتارها می رود، او مثل معتادی که مواد مصرف می کند و می گوید که کِیف کردم، آیا واقعاً این کیِف است؟
کیف را آن جوانی می کند که سالم است و اعتیاد ندارد. خودمان را به گناه معتاد نکنیم و بعد بگوییم که لذت بردم. این ها لذت نیست. دنبال زیبایی زندگی، بندگی، آرامش و امنیت باشیم و بندگی خدا را بکنیم. قطعاً هم در دنیا و هم آخرت لذت می بریم و گرفتار جهنم هم نمی شویم.



           
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 18:55
آرتیستون

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 1682
بازدید کل : 62006
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1