ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم



دخترک آکاردئون می زند...جلوی سینمایی در همین مملکت... زمانی که فیلم به پایان می رسد به سمت جمعیتی می آید که بعد از دیدن فیلم قصد دارند به سمت خانه خود حرکت کنند. برخی بی توجه به او و برخی پولی به او می دهند... شاید از سر دلسوزی به خاطر اینکه راه امرار معاش یک دختر نوجوان نواختن آکاردئون در کوچه و خیابان است. از سر کنجکاوی از او در مورد زندگی اش و چرایی زندگی او به این صورت می پرسم و اینکه به عنوان یک دختر نوجوان چگونه حاضر می شود تا پاسی از شب در خیابان آکاردئون بنوازد...اما در همین گپ و گفت است ....که می گوید:"مرد که از خیابان و کار کردن نمی ترسد..."
و پسرک مقنعه اش را در می آورد و با لحنی جدی می گوید:"زمانی که یک دختر هستم مردم برای آکاردئون زدنم بیشتر پول می دهند..." به هر حال این مرد کوچک نان آور خانه است و درآمد بیشتر نیاز او...



           



شرط عشق:دختر جواني چند روز قبل از عروسي آبله سختي گرفت و بستري شد. نامزد وي به عيادتش رفت و در ميان صحبتهايش از درد چشم خود ناليد. بيماري زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش ميرفت و از درد چشم ميناليد. موعد عروسي فرا رسيد. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم ميگفتند چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاري جز شرط عشق را به جا نياوردم".

قصه عشق:زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم!
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم!
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري.
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني.
مرد جوان: مرا محکم بگير .
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت.
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

واقعاً عشق چه زیباست!!!



           
شنبه 5 فروردين 1391برچسب:قصه, عشق,شرط,زیبا ,, :: 1:10
آرتیستون



شير نري دلباخته‏ ي آهوي ماده شد.
شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ ي حيوانات ديگر دريده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،
شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.
ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.
و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…



           
شنبه 4 فروردين 1391برچسب:حکایت ,شیر,ی, که, عاشق ,آهو ,شد,, :: 23:57
آرتیستون

درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1