ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

شهيد مطهري در کتاب حق و باطل:

از کودکي هميشه اين سوال برايم مطرح بود که :
چرا قطار تا وقتي ايستاده است کسي به او سنگ نميزند...
اما وقتي قطار به راه افتاد سنگباران ميشود...
اين معما برايم بود تا وقتي که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم ديدم اين‏ قانون کلي زندگي ما ايرانيان است که هر کسي و هر چيزي تا وقتي که ساکن‏ است مورد احترام است .
تا ساکت است مورد تعظيم و تمجيد است
اما همينکه به راه افتاد و يک قدم برداشت نه تنها کسي کمکش نمي‏کند ، بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب مي‏شود
و اين نشانه يک جامعه مرده است ولي يک جامعه زنده فقط براي کساني احترام قائل است که :
متکلم هستند نه‏ ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بي‏خبرتر.



           
سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:, :: 20:12
آرتیستون


آخرين روزهاي اسفند ماه بود و ننه سرما زورهاي آخرش را ميزد! بهار نزديك بود و همه سعي ميكردند از رسيدن بهار كامي ببرند.پشت چراغ قرمز به تكاپوي مردم در پيادهرو نگاه ميكردم. دانه هاي برف به زيبايي هر چه تمامتر تلوتلو خوران ميباريد. تكاپوي مردم در آن عصر زمستاني سرد ديدني بود.در رؤياي خود سير ميكردم كه تق تق شيشه ماشين مرا به خود آورد. آن سوي شيشه بخار گرفته، چهره دختركي با لپ هاي گل انداخته از سرما نمايان شد.
شيشه را پايين كشيدم، جعبه آدامس و شكلات جلوي چشمانم ظاهر شد، گرماي درون ماشين دستان يخزده دخترك را كمي جان بخشيد. چشمان معصومش گواهي ميداد از آن بچه هاي سمج نيست.دو بسته آدامس و دو بسته شكلات برمي دارم.با لحن كودكانه اي به من گفت: آقا! چرا از هر كدوم دوتا برداشتين!؟
گفتم؛ آخه من دوتا دختر دارم، براي اين كه دعواشون نشه بايد از هر چيزي دوتا بخرم. ميشد حسرت اين جمله مرا در چشمانش ديد. بقيه پول را كه به من داد گفتم؛ مال خودت.با خوشحالي كودكانه اش به پياده رو رفت. زني روي زمين يخزده از سرماي زمستان خيابان ولي عصر نشسته بود، پول را به او داد، بوسه اي بر گونه مادر نشاند و دوباره لي لي كنان به ميان ماشين ها آمد.
... چراغ سبز شده بود و من هنوز پشت چراغ سبز بودم! دخترك روي زمين پهن شده بود و ناله ميكرد، آدامسها و شكلات هايش پخش زمين شده بود.دخترك براي آخرين بار بوسه بر گونه هاي سرد مادر زد!




           
چهار شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 23:52
آرتیستون


پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:...
" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"



           
سه شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 9:51
آرتیستون

حکم زنی که از همسرش مهری ندیده و محبت همسر خود را در دیگری یافته سنگساره، ولی مردی که سه تا زن داره رو با افتخار دعوت میکنن تو تلویزیون.....

 

خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم ، هرچه هستی گذرا نیست هوایت ، بویت ...
فقط آهسته بگو...
با دلم می مانی ...

میبنی

 

بزرگترین آرزوی من

 

چه کم حرف است...؟!


"تو"


از خود خانه و کاشانه ای ندارم

اما در عمق آرزوی من

 

این است که

 

در دل تو خانه ای داشته باشم

 

به مساحت یک قلب...
 
 
باران باشد

تو باشي ...

و كوچه اي بي انتها

دنيا را مي خواهم چه كار !؟
.
.
.

دنيا نباشد

كوچه باغي باشد

و تو

كه زلال تر از باراني
 
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن دویدن سهم آن هایی ست که نمیرسند و رسیدن سهم آنهایی ست که نمی دوند...!


           
سه شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 23:36
آرتیستون

وعده پادشاه
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.

 


           
سه شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 23:31
آرتیستون

 

ـ شادترین مردم لزوما، بهترین چیزها را ندارند، بلکه بهترین استفاده را می کنند از هر چه سر راهشان قرار می گیرد.
ـ وقتی یک تخم مرغ با یک نیروی خارجی می شکند یک زندگی تمام می شود، وقتی همان تخم مرغ با یک نیروی داخلی شکسته می شود زندگی آغاز می شود. تغییرات بزرگ همیشه با یک نیروی داخلی آغاز می شود.
ـ دوستان حقیقی مثل صبح هستند، تو نمی توانی برای همه روز آنها را داشته باشی، اما می توانی مطمئن باشی آنها پیش تو خواهند بود وقتی که امروز، فردا و برای همیشه از خواب بیدار می شوی.
ـ مسیری که تو را به سوی خوشبختی هدایت می کند خیلی باریک است بطوری که دو نفر نمی توانند با هم روی آن راه بروند مگر اینکه هر دو یکی شوند.
ـ کسانی که با شادی و مسرت همه چیز خود را به دست خدا می سپارند سرانجام دستان خدا را در هر کاری دخیل می بینند. نگرانی ها پایان می یابد در جایی که ایمان وجود داشته باشد.
ـ مشکلات زندگی برای نابود کردن تو نیامده، اما برای کمک به تو آمده تا پتانسیل و توان بالقوه تو را آشکار کند. به مشکلات نشان بده که تو سخت هستی.
ـ وقتی در شادی بسته می شود، در دیگری باز می شود. ولی معمولا آنقدر به در بسته شده خیره می مانیم که دری که برایمان باز شده را نمی بینیم.

روزنامه ابتکار



           
سه شنبه 27 مهر 1390برچسب:, :: 1:12
آرتیستون



وقتی از کسی می رنجید، اگر بخواهید به او صدمه ای بزنید، در واقع ابتدا به خود آسیب می زنید. هنگام رنجش، وقتی خشمگین می شوید و کلامتان تند و طعنه آمیز می شود، مغز بیکار نمی نشیند و هورمون های کورتیزول و آدرنالین ترشح می کند و به سلامت جسمانی و روانی شما آسیب برساند...
وقتی از کسی متنفر می شوید، احساسات خوشایند شور، شوق، سرزنده بودن و لذت را از دست می دهید و در مقابل احساسات دردناکی مثل خشم، عصبانیت، غم و دلهره ذهنتان را فرامی گیرد و مثل اینکه اطراف خود دیواری کشیده باشید، زندگی تان را پر رنج و مشکل دار می کنید.
هرگاه نسبت به دیگران نفرت و خشم دارید، ناراحتی آن در درجه اول برای خودتان می ماند و هرگاه عشق خود را به دیگران ابرازمی کنید، احساس خوشایندی را ابتدا درون خود تجربه می کنید.
داستان جالب و آموزنده ای از بودا وجود دارد که در آن به خوبی نشان داده شده است که چگونه رنجش می تواند فقط به شخص رنجیده آسیب رساند:
روزی بودا وارد دهکده ای شد. شخصی بسیار عصبانی به سراغش آمد و شروع به توهین کرد. او به بودا گفت: «چطور به خود اجازه دادی آدم ها را دورت جمع کنی و برای آنها صحبت کنی ؟ تو هم مانند خیلی از افراد متقلب و احمقی!» بودا از برخورد تند این مرد عصبانی نشد و با آرامش پرسید: «اگر شما برای من هدیه ای بیاوری و من آن را قبول نکنم، این هدیه پیش چه کسی خواهد ماند؟» مرد عصبانی که انتظار چنین سوالی را نداشت، با تعجب گفت پیش خود من، برای اینکه خودم آن را تهیه کرده ام. بودا با لبخندی آرام گفت: «داستان این هدیه، همان داستان خشم شماست. اگر من این اهانت و ناسزا را بر خود نپذیرم، این خشم و نفرت به خود شما برمی گردد و به خودتان بیش از همه صدمه خواهد زد.»
وقتی از دست کسی دلخور می شوید، به این فکرکنید که رهاکردن بحث و فراموش کردن رنجش فقط برای طرف مقابل سود ندارد، سود فراموش کردن رنجش، در وهله نخست از آن خود شماست.



ادامه مطلب ...


           
سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:, :: 1:0
آرتیستون

زنده بودن فی نفسه دارای ارزش است. به همین دلیل است که همه موجودات از کوچک ترین میکروب تا اشرف مخلوقات، برای زنده ماندن تلاش می کنند. ممکن است یک جانور تک سلولی به نظر انسان بسیار حقیر برسد اما حتی آن موجود هم دارای خصوصیتی است که انسان نمی تواند آن را بیافریند...
زنده بودن، یعنی همان تعادل لرزنده ولی پیچیده ای که نام حیات به آن داده ایم و فقط خداوند قادر به خلق آن بوده است. اگر همه اجزای یک میکروب را کنار هم بچینیم و مولکول های پیچیده و موادمعدنی را هم کنار یکدیگر بگذاریم، آن مجموعه حیات نخواهد یافت و به یک سامانه زنده تبدیل نخواهد شد. به همین دلیل است که ارزش زنده بودن را که در فرضیه عمومی سامانه های زنده به عنوان یک پدیده نوخاست مطرح می شود و هدیه خداوند است، باید شناخت.اما همان گونه که سامانه زنده بر موجود بی جان و جماد برتری دارد، در سیر تکاملی زندگی، حرکتی را به سوی شعور می بینیم. این شعور، آگاهی از زندگی، آگاهی از خود و سرانجام آگاهی از آفریننده است که در مسیر تکامل زندگی پدیدمی آید. باز هم برحسب فرضیه عمومی موجودات زنده، پدیده نوخاسته دیگری به نام زبان، اندیشه و خودآگاهی در انسان به لطف حق پدیدار شده و او را بر دیگر جانداران برتری داده است.
انسان تنها موجودی است که نه فقط زنده است بلکه آگاهی کامل از زنده بودن خود دارد. انسان برخلاف دیگر موجودات زنده نه فقط در زمان حال زندگی می کند بلکه گذشته و آینده هم دارد. انسان تنها موجودی است که دارای تاریخ است یعنی علاوه بر گذشته فردی، گذشته گروهی هم دارد که برای ساختن آینده بهتر از آن عبرت بگیرد. توجه به موارد فوق الذکر باعث شده تعریف محدود تندرستی، امروز به تعریف جامع تر سلامت که شامل ابعاد زیستی، روانی، اجتماعی و روحانی زندگی است، تبدیل شود. انسان سالم نه تنها به بیماری های جسمی دچار نیست، بلکه مشکلات روانی نیز ندارد.

دکتر فربد فدائی
مدیرگروه روانپزشکی دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی
روزنامه سلامت



           
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, :: 15:56
آرتیستون

کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود؛ روی ساحل نوشت:
" دریا دزد است "
مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت:
" دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی است "
موج دریا آمد و جملات را با خود محو کرد و این پیام را به جا گذاشت:

برداشت دیگران در مورد خود را در وسعت خویش حل کنیم...‬



           
دو شنبه 24 مهر 1390برچسب:, :: 6:52
آرتیستون


قوی ترین آدم جهان هم که باشی

وقت هایی هست

که دستی باید لمس ات کند

تنی

تن ات را داغ کند

و لبی

طعم لب ات را بچشد


مستقل ترین آدم جهان هم که باشی

وقت هایی هست

که دلت پر میزند برای کسی که برسد

و بخواهد که آرام رانندگی کنی

و شام ات را نخورده روی میز نگذاری و بروی

مسافرترین آدم دنیا هم

دست خطی می خواهد که بنویسد برایش

" زود برگرد "

طاقت دوری ات را ندارم



           
دو شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 13:24
آرتیستون

 

مردها در حضور زن ها مثل بچه هایی می مانند که داخل یک اسباب بازی فروشی شده باشند. قلبشان پیش یک چیز خاص است اما با اینحال هنوز هم هر چیز جذابی که دوروبرشان باشد را نگاه می کنند.
مردها موجوداتی بصری هستند
مردها به هیچ وجه نمی توانند از تحسین کردن زیبایی زنان خودداری کنند. اما آیا انجام اینکار وقتی پیش همسر یا معشوقه شان هستند درست است؟ مجله سلامت مردان اخیراً رای گیری در این مورد انجام داده است:
· 53 درصد گفتند که اگر موردی باشد حتماً نگاه می کنند.
· 28 درصد گفتند فقط در موارد بسیار خاص و حتماً با داشتن عینک آفتابی این کار را می کنند.
· 19 درصد گفتند که هیچوقت اینکار را نمی کنند چون نمی خواهند همسرشان از دست آنها ناراحت شود.



ادامه مطلب ...


           
دو شنبه 22 مهر 1390برچسب:, :: 12:13
آرتیستون

پیرامون کاوه آهنگر از حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی :

خروشید و زد دست بر سر ز شاه                             که شاها منم کاوه دادخواه‏
یکى بی ‏زیان مرد آهنگرم                                    ز شاه آتش آید همى بر سرم‏
تو شاهى و گر اژدها پیکرى                                        بباید بدین داستان داورى‏
که گر هفت کشور بشاهى تراست                  چرا رنج و سختى همه بهر ماست‏
شماریت با من بباید گرفت                                   بدان تا جهان ماند اندر شگفت‏
مگر کز شمار تو آید پدید                                    که نوبت ز گیتى بمن چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من                                         همى داد باید ز هر انجمن‏
سپهبد بگفتار او بنگرید                                     شگفت آمدش کان سخن‏ها شنید
بدو باز دادند فرزند او                                                     بخوبى بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا                                         که باشد بر ان محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش                              سبک سوى پیران آن کشورش‏
خروشید کاى پاى مردان دیو                                     بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوى دوزخ نهادید روى                                           سپردید دلها بگفتار اوى‏
نباشم بدین محضر اندر گوا                                       نه هرگز بر اندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جاى                                  بدرّید و بسپرد محضر بپاى‏
گرانمایه فرزند او پیش اوى                                    ز ایوان برون شد خروشان بکوى‏
مهان شاه را خواندند آفرین                                           که اى نامور شهریار زمین‏
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد                                         نیارد گذشتن بروز نبرد……



           
شنبه 21 مهر 1390برچسب:, :: 8:12
آرتیستون

 

حافظ حافظه ماست و فال حافظ یادگاری از نیکان ما باشد که در زلال معرفت اشعارش بهره ای داشته باشیم و از خدا طلب کنیم که به ما بینش و چراغ راهی به سوی خودش قرار دهد

 



           
شنبه 20 مهر 1390برچسب:, :: 14:6
آرتیستون

 

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:


ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :

" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"

دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.




           
شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 13:50
آرتیستون


این عید خجسته را به همه ی شما عزیزان تبریک میگویم

دوست دارم نگات کنم ....................................تو هم منو نگاه کنی

من تو رو صدا کنم ..........................................تو هم منو صدا کنی

قربون صفات برم ............................................از راه دوری اومدم

جای دوری نمی ره ........................................اگر به من نگاه کنی

دل من زندونیه .............................................تویی که تنها می تونی

قفسو واکنی و ............................................پرنده رو رها کنی

می شه گنج حرمتت ....................................گوشه ی قلب من باشه

می شه قلب من و مثل ................................گنبدت طلا کنی

تو غریبی و منم غریبم ..................................اما چی می شه

این دل غریبه رو ...........................................با دلت آشنا کنی

دوست دارم تو ایون ......................................مقصوره از صبح تا غروب

من با تو صفا کنم ........................................تو هم منو دعا کنی

دلمو گره زدم به پنجرت ................................دارم می رم

دوست دارم تا من می یام ..........................زود گره هامو وا کنی

دوس دارم که از حالا...................................تا صبح محشر همیشه

من رضا رضا بگم .......................................تو هم منو رضا کنی

حسرت زیارت جد تو .................................مونده بر دلم

چی می شه اگه منو ...............................راهی کربلا کنی

یا علی موسی رضا ..............................می شه به من نگاه کنی

اون قده رضا می گم .....................تا دردمو دوا کنی







           
شنبه 17 مهر 1390برچسب:, :: 13:7
آرتیستون

جشن مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان            مهر افزا اي نگار مهر چهر مهربان
 
مهرباي کن و به جشن مهرگان و روز مهر      مهرباني به – به روز مهر و جشن مهرگان

 

ایرانیان مهرگان بر شما فرخنده باد

 فردوسی بزرگ می گوید:

 بروز خجسته سر مهر ماه – بسر بر نهاد آن کیانی کلاه

دل از داوری ها بپرداختند – بآیین یکی جشن نو ساختند

 



           
شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 13:10
آرتیستون

 

چشمانم را که باز کردم، سیاهی ِ مطلقی را دیدم که نمی دانستم چیست.
ولی مرا در خود غرق می کرد...
گذشت سال ها و فهمیدم، درد تنهایی بود، او را که دیدم تنها تر شدم. حالا سیاهی را نمی بینم، زیرا خود تنها شدم...



           
شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 13:6
آرتیستون

 

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....

نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !

 



           
شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 12:59
آرتیستون

تجربه ثابت كرده كه اصولا خانم‌ها بيشتر از آقايان به ظاهر خود اهميت مي‌دهند؛خب شايد آقايان فرصت كمتري براي اين كارها دارند اما در هر صورت، مطالعات نشان داده‌اند كه تصوير ذهني آقايان هم مي‌تواند مخدوش شود؛ آن‌ها هم ممكن است دچار اين اختلال رواني شده و دائم به اين موضوع فكر كنند كه چرا اندام‌شان عضلاني‌تر نيست، چرا موهايشان پرپشت‌تر نيست، چرا دندان‌هايشان سفيدتر نيست، چرا قدشان بلندتر نيست، چرا شكم‌شان كوچك‌تر نيست و هزاران چراي ديگر! با اين تفاسير، براي اينكه مطمئن شويد به اين اختلال دچار هستيد يا خير،به سوالات زير پاسخ دهيد.


1- آيا در ظاهرتان چيزي وجود دارد كه شما واقعا از آن بدتان بيايد؟

2- آيا شما بيشتر به چيز‌هايي در ظاهرتان كه دوستشان نداريد فكر مي‌كنيد تا بخش‌هايي كه دوست داريد؟

3- آيا شما زمان زيادي را در نگراني از افكار ديگران درباره ظاهرتان مي‌گذرانيد؟

4- آيا ظاهر شما واقعا در تعيين ارزشتان مهم است؟

5- آيا ‌افكار منفي مشابهي درباره ظاهرتان ناگهان به مغزتان هجوم مي‌آورند؟

6- آيا شما از فعاليت‌هاي خاص يا وضعيت‌هاي خاص دوري مي‌كنيد چون احساس نداشتن ‌اعتمادبه‌نفس ظاهري مي‌كنيد؟

7- آيا شما زمان و پول زيادي را صرف اصلاح ظاهرتان و تلاش براي رسيدن به كمال فيزيكي مي‌كنيد؟

8- آيا شما به لباس‌ها و لوازم‌آرايشي براي پوشاندن نقايص‌تان در ظاهرتان اعتماد مي‌كنيد؟

9- آيا شما اغلب در جست‌و‌جو براي يافتن يك رژيم غذايي مؤثر، لباس مناسب يا لوازم آرايش خاص يا شكل مو هستيد؟

10- آيا احساس شما درباره چهره‌تان در مسير قبول خودتان است يا اينكه از هر روز زندگي لذت مي‌بريد؟

11- آيا قبول بدني كه با آن زندگي مي‌كنيد برايتان سخت است؟ آيا دوست داشتيد در قالب ديگري زندگي كنيد؟

نمره شما چند است؟

 

اگر نمي‌توانيد به سوالي پاسخ صد درصد نادرست بدهيد آن را درست قلمداد كنيد



امتياز 11 - 10

به اين معناست كه شما تصوير بدن مثبت داريد.



امتياز 7- 9

نشان مي‌دهد تصوير بدن شما نزديك ضعيف است.



امتياز 3

اين امتيازپايين‌تر به شما مي‌گويد تصوير بدن شما ضعيف است و نياز به بهبود دارد.



امتياز 0 +

با به دست آوردن اين امتياز از همين امروز شروع به ساختن تصوير بدني سالم و سلامت كنيد.



           
سه شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 22:20
آرتیستون

خوشبختي چيست؟ يك عشق وافر، داشتن شغل عالي يا يك اتومبيل بزرگ؟ تمام اينها تعريف خوشبختي واقعي نيستند. روانشناسان انگليسي مشخص كرده اند كه خوشبختي با شخصيت ارتباط مستقيم دارد. همچنين آنها فرمولي را براي محاسبه خوشبختي پيدا كرده اند، بدين صورت كه:

(P+(5xE)+(3xH = خوشبختي

در اين فرمول، P بيانگر خصوصيات فردي مانند برنامه ريزي براي زندگي و قابليت سازش است. E بيانگر موجوديت است كه خود شامل سلامتي، ثبات مالي و دوستي مي شود. H بيانگر ارزشهاي بالايي چون احساس خود ارزشمندي، انتظارات و داشتن حس شوخي است. بنابر توضيحات يكي از سازندگان اين فرمول، محاسبه ميزان خوشبختي، كه ميزان حداكثر آن 100 در نظر گرفته مي شود، با طرح 4 سوال انجام مي پذيرد كه پاسخهاي آنها براساس مقادير بين يك (حداقل) و ده (حداكثر) طبقه بندي مي شود:

1- آيا شما برون گرا، پر انرژي و انعطاف پذير هستيد؟

2- آيا شما براي زندگيتان برنامه ريزي مثبت داريد و مي توانيد بسرعت از يك وضعيت بحراني بيرون بياييد و آيا احساس مي كنيد كه بر روي زندگيتان تسلط و كنترل داريد؟
پاسخ به سوالهاي 1 و 2 و جمع و برآيند نتيجه آنها مقدار P را مشخص مي كند.

3- آيا نيازهاي اوليه شما در ارتباط با سلامتي، وضعيت مالي و حس اجتماعي بودن برآورده مي شود؟
پاسخ به اين سوال مقدار E را مشخص مي كند.

4- آيا شما از حمايت و پشتوانه افرادي كه در كنارتان هستند برخورداريد و كارهاي شما براي آنها خوشايند است؟ آيا انتظارات شما برآورده شده است؟
پاسخ به اين سوال مقدار H را مشخص مي كند.



           
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 22:8
آرتیستون

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.آن‌ها براى این که...
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

 



           
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 10:38
آرتیستون

 

 

سلام به همه ..................... نایت اسکین

قوی سپیدمون یه بار دیگه رو سفیدمون کرد نایت اسکین

تیم ما تونست با نتیجه ای پر گل استقلال تهران رو شکست بده . این بازی ساعت 17:15 در ورزشگاه تختی انزلی آغاز شد ، در حدود 5 هزار تماشاگر در زیر بارش شدید باران در استادیوم حضور داشتند .........( ما ناچار از خونه نگاه می کردیم )............................ آرش برهانی در دقیقه ۷ و میلاد میداودی در دقیقه ۴۷ برای استقلال گلزنی کردند. سید جلال رافخایی در دقایق ۴۳ و ۶۲ (پنالتی)، علی جراحکار در دقیقه ۴۵ و پویا نزهتی در دقیقه ۶۴ گل‌های ملوان را به ثمر رساندند .....................نایت اسکین


ندا جون ، نیلو جون ، بخی ،مهسا جون ، سارا ، همه بروبچ انزلی و همه طرفدارای ملوان و مرام هر چی انزلی چیه .....................این پیروزی واسه همه همه همه مبارک ..............

دوستون دارم خیلی زیاد ...................زیاد .....زیاد.............. نایت اسکین


یه تشکر ویژه هم از همه بازیکنای خوش غیرت و آبای ملوان ...............مرسی گل کاشتیدنایت اسکین


 



           
دو شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 23:59
آرتیستون

 

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند.و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت.


یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت:عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص… و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر, یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذارکنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد



           
یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 23:53
آرتیستون

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود

در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . خوشحال بود از این که انتظارش به سر آمده بود . وارد

مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... - به به

. مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ... پسرک چند لحظه به فکر فرو

رفت . - فرقی نداره . فقط .... ، فقط دردش کم باشه !



           
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, :: 20:40
آرتیستون

توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره

 

 

 

 
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم

 

وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم

 

وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم

 

و تو، آدم سفید

 

وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی

 

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای

 

وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی

 

و وقتی می میری، خاکستری ای

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟


           
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, :: 20:38
آرتیستون

پسرک ِ زیر کتک

فقر یعنی (شَترق)

زیر گوش صدای چک

پسری بی سر و پا

دزد بی شرم و حیا

ملتی محترم و پاک و شریف

که زنند بر سر آن دزد کثیف

مشتی محکم به دهانش بزنند

تا که جا داشت توانش بزدند

پهلوانان ِ یل ِ سنگ به کف

پیروان خلف شاه نجف

فقر یعنی همین

با سر افتاد زمین



ادامه مطلب ...


           
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, :: 10:15
آرتیستون

سلام . امروز یه اتفاق جالب افتاد ................داشتم طبق معمول تو پروفایلم ( سایت نودهشتیا) با دوستام می گپیدم ، با یکی از دوستام که اونم مثه خودم انزلی چی بود واسه چهارشنبه پیش قرار گذاشته بودیم که همدیگه رو ببینیم اما نشد ، حرف یکی از دوستای صمیمی من پیش اومد ، یهو به جایی رسید که دیدیم دوست مشترکمونه...................بعد دیدیم ما همکلاسی هم بودیم ...............حالا هی به مغزم فشار می یارم آخه من تو دبیرستان ، همچین اسمی ( سارا ) دوست نداشتم ........................بنده خدا تازه فامیلشو گفت .............دیدم به به ، عجب دوستایی ما هستیم ...........آخه تو نت همدیگه رو پیدا کنیم ، اونم بین این همه سایت ............بله دیگه کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم چرا که نه ؟..................



           
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, :: 1:9
آرتیستون

 

دستهامو گرفته بود و عاشقونه نگام میکرد. هوا سرد بود...اما گرمای دستاش سردی هوا رو از یادم برده بود...باورم نمیشد، این همون روزی بود که سالها انتظارش رو کشیدم. انگار داشتم خواب می دیدم. بالاخره انتظارم واسه این لحظه تموم شده بود. بالاخره سکوت رو شکست. نگاهش، رفتارش و حتی آهنگ صداش، هر کلمه ای که به زبون میاورد احساس بهتری بهم دست میداد که ناگهان کلمه ی دوستت دارم توی گوشم پیچید...باورم نمیشد...انگار تموم وجودم در آتش میسوخت. سرم رو پایین انداختم تا از چشمانم چیزی از آتش درونم نفهمه. هر لحظه که میگذشت بیشتر سرخ میشدم. از اینکه بعد از سالها انتظارم به پایان رسیده بود خوشحال بودم و از شوق اینکه بدست آوردمش اشکهام روی صورتم جاری شدن. دستش رو زیر چونه م بردو سرم رو بالا آورد و با دستای گرمش اشکهامو پاک کرد. وقتی به چشمام نگاه میکرد احساس کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. همونطور که با نگاهش منتظر جوابم بود اشهاش سرازیر شد و سرش رو پایین انداخت. بی اختیار دستم رو از دستش در آوردمو اشکاشو پاک کردم. باروم نمیشد. یعنی لیاقتش رو داشتم. دوباره نگاهمون تو هم گره خورد. همونطور که داشتم اشکهاشو پاک میکردم منو تو آغوشش گرفت. گرمای وجودش بهم آرامش میداد. باورم نمیشد این منم که در آغوش کسی هستم که سالها منتظرش بودم... انگار تازه متولد شده بودم... حس وصف ناپذیری بود...داشتم خدارو شکر میکردم که ناگهان از خواب بیدار شدم و فهمیدم که ...........................!



           
شنبه 8 مهر 1390برچسب:, :: 23:55
آرتیستون

دلیل بارش باران.....

نهایت عشق اوج باور و سر حد احساسی آسمانی است ..
وقتی نسیم عشق دستهای سپید ابر های عاشق را به دست هم می سپارد
به یمن این پیوند پاک وجودشان اشک شوق می ریزد

امروز به همراه نسیمی که می آمد بوی پاییز را از دور دستها احساس کردم...
پاییز را به خاطر بادهایش و به خاطر برگهایش دوست دارم .
پاییز رنگ گذشته ها و خاطرات دور را می دهد.
پاییز را به خاطر رنگهایش دوست دارم....بوی پاییز می آید...



باز باران بارید ،

خیس شد خاطره ها ،

مرحبا بر دل ابری هوا ،

هر کجا هستی باش ،

آسمانت آبی ،

و تمام دلت از غصه دنیا خالی



           
جمعه 8 مهر 1390برچسب:, :: 23:29
آرتیستون

 

خیابونا تا زانو آب بود ، هر ماشینی که رد می شد انگار دو تا بال داشت ، دو بال از جنس آب ، گاهی خیس و گاهی خشک ، از ماشین پیاده شدم ، پامو که زمین گذاشتم احساس کردم پام رفته تو چاله .............اما چاله کجا بود ، گوشه خیابون یک عالم آب بارون بود .............بارون شدید می بارید ، خواستم چترمو باز کنم .........وای حالا چه وقت خراب شدنه ......................انگار شیر آب رو باز کرده بودن .................خیسه خیس بودم ..................نگران کتابای تو دستم بودم .........................هیچ ماشینی نگه نمی داشت .......................بالاخره سوار یه ماشین شدم .................وقتی رسیدم خونه ...........صدای تلویزیون رو می شنیدم که می گفت باران بی سابقه بود ...............و من تو این بارون داشتم از دانشگاه با کلی خستگی برمی گشتم ................انزلی همیشه بارونیه و من ناراحت نیستم ...................باران زیباست حتی اگه خیس بشم ...........زیباست اگه مدت طولانی زیرش بمونم و ماشینی واسم نگه نداره ...............زیباست اگه حتی جزوه هام خیس بشن ..............زیباست حتی اگه با حرکت ماشینا روی من تلی از آب بپاشه .................حتی اگه دیر برسم ..................حتی اگه تگرگ بشه ..........من عاشق بارانم



           
پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 13:8
آرتیستون

 

دوستای گلم روزمون مبارکه مبارک ..................همیشه شاد و سرزنده باشید

یک شبی را حق به سر شوری بداشت

رفت و بر برگ گلی نقشی نگاشت

شرم پاک از چشم آهویی گرفت

هم زنافش مشک خوشبویی گرفت

عشق را در صورت و سیرت نهاد

جمله مخلوقات در حیرت نهاد

داد بر نفس ملائک برتری

ساخت از نفس خودش یک دختری

 

پدرپیرایه جان است، دختر              صفای باغ رضوان است،دختر

تو را در گلشن جان وقت پاییز            بهار سبز قرآن است،دختر . . .

 

 

 

 

 



           

درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1