ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

 

 


موضوع: نامه ای به خدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.


مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :
  • ۱ - همسری زیبا ومتدین
  • ۲ - خانه ای وسیع
  • ۳ - یک خادم
  • ۴ - یک کالسکه و سورچی
  • ۵ - یک باغ
  • ۶ - مقداری پول برای تجارت
  • ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.


مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن .....

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی
خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار
تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با
خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره.

صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"


ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.

وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند

.پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.

 



           
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 1:44
آرتیستون



روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که ازیک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ودخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم
من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.



           
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 1:34
آرتیستون

 

سلام دوستان...

این موضوع خیلی جالب بود و دلم نیومد کسی که وبلاگم رو می خونه از این موضوع به سادگی گذر کنه........

شاید شما هم پاسخ بعضی سوالاتو بگیرید..............

تمام سعیمو می کنم تا بهترین و خواندنی ترین مطالب رو براتون بزارم...............

خدا چگونه خشمگین می شود ؟
از مهم ترین عواملی که غضب الهی را فعال می کند یعنی ما را از خدا دور می کند، ناامیدی از رحمت و بخشش خداست .

غضب در انسان ها یک حالت نفسانی، روحی و روانی است. وقتی خلاف میل و خواسته ی ما کاری انجام می گیرد، جوششی در خون ما ایجاد می شود که ما را تحریک عصبی و فعال می کند و فریاد می زنیم و نگرانی هایی است که در چهره پیداست. غضب در خدای متعال به این معنا نیست. غضب در خدای متعال به معنای دورشدن از رحمت خاص است.
خداوند یک رحمت گسترده ای دارد و تمام عالم وجود بر سر این سفره ی رحمت هستند و از آن استفاده می کنند که آنرا رحمت رحمانیت تعبیر می کنیم. یک رحمت ویژه ای دارد که این را به رحمت رحیمیت تعبیر می کنیم.

خداوند هم رحمان و هم رحیم است. نسبت به همه ی موجودات رحمان است و در برخی از موارد توفیقات ویژه، کمالات خاص و عنایت های خاص ویژه رحیم است. رحمت ویژه را رحمت رحیمیه می گویند. وقتی می گوییم خدا غضب کرده یعنی انسان کاری کرده که خودش را از این رحمت الهی محروم کرده است.
خداوند هیچ کس را محروم نمی کند
دیگر اینکه در نظام آفرینش و دستگاه خدای متعال محرومیت و حرمان وجود ندارد. خداوند هیچ کس را محروم نمی کند. به عبارتی خدا به هیچ کس غضب نمی کند. پس اگر می گوییم حرمان در دستگاه هستی وجود ندارد، پس چرا در مورد حرمان و غضب صحبت می کنیم؟
یک وقت ما این بحث را از ناحیه ی خداوند نگاه می کنیم. این مثل خورشیدی است که دارد نور می دهد. وقتی خورشید نور می دهد به آن کس که نزدیک است یا دور است به آن کسی که پشت دیوار است یا آن کسی که مقابل خورشید قرار گرفته، همه ی این ها برای خورشید مساوی است اما برای طرف مقابل متفاوت است. یکی آمده خودش را در معرض نور خورشید قرار داده و از نور مستقیم خورشید استفاده می کنیم، یکی پشت دیوار رفته و به او نور کمتری می خورد ولی باز از نور استفاده می کند. یکی در اتاق را به روی خودش بسته و پرده ها را هم کشیده است. اینجا خورشید امساک فیض نمی کند. خورشید نورش را تقسیم نمی کند مثلا بگوید که به تو کمتر نور می دهم و به یکی بیشتر می دهم. شخصی با تفاوت مواضعی که گرفته، بهره مندی او از نور خورشید متفاوت می شود.
این معنای غضب که ریشه ای در خود ما انسان ها دارد. پس نگویید که خدا علیه ما غضب کرده است، تو از خدا فاصله گرفته ای. این غضب به نفع خودت برمی گردد . چرا خدا غضب می کند؟ خدا غضب نکرده است، تو داری از رحمت الهی دور می شوی و در حقیقت خدا از تو طلبکار است نه اینکه تو از خدا طلبکار باشی. خدا می فرماید که من این فضای قشنگ را برای تو فراهم کرده ام، چرا از این فضا دور می شوی؟

رحمت خدای متعال برای همه است. ریزش رحمت او برای خاص و عام می آید اما این ما هستیم که خودمان را در مدار بهره مندی و استفاده از آن رحمت الهی قرار می دهیم یا اینکه در پستوخانه ی نفسمان مخفی می شویم. هر چه خدا می گوید که به سمت عبادت، نماز و ترک گناه بیا، ما به فضای گناه و آلوده می رویم. این عمل باعث می شود که ما از رحمت ویژه ی الهی فاصله بگیریم و در اینجاست که می گویند خدا بر او غضب کرده است.

ریشه غضب الهی در درون خود ماست
غضب الهی این طور نیست که خشمگین شده و دندان هایش را بهم فشار آورده است. در آیه هشتاد و یک سوره ی طه به این بحث اشاره می کند. ریشه غضب الهی و فعال شدن آن در درون ما انسان هاست. خدا سیستم ما را جوری آفریده که یکسری بایدها و نبایدهایی هست، اگر ما خلاف این عمل کردیم یعنی فاصله گرفتیم. خدا هیچ گاه از دست ما عصبانی نمی شود بلکه ما هستیم که از خداوند دور می شویم. این دوری از خداوند یعنی خدا غضب کرده است. خداوند می فرماید: از پاکی ها بخورید و بیاشامید (هر کاری که می کنید پاکی و طهارت باشد) اگر علیه این ها طغیان کردید از رحمت خدا دور می شوید و سقوط می کنید. خدا از سر رحمت می گوید که خودت را از رحمت من دور نکن.
این معنای غضب که ریشه ای در خود ما انسان ها دارد. پس نگویید که خدا علیه ما غضب کرده است، تو از خدا فاصله گرفته ای. این غضب به نفع خودت برمی گردد. چرا خدا غضب می کند؟ خدا غضب نکرده است، تو داری از رحمت الهی دور می شوی و در حقیقت خدا از تو طلبکار است نه اینکه تو از خدا طلبکار باشی. خدا می فرماید که من این فضای قشنگ را برای تو فراهم کرده ام، چرا از این فضا دور می شوی؟
خوراک انسان ها پاکی است
دیگر این که خوراک انسان پاکی است. خوراک یعنی نگاه، گفتار، شنیدن و اخلاقیاتی که از ما صادر می شود خوراک ماست. خوراک چیزی است که ما را می پروراند و می سازد. تمام هویت و حقیقت ما را اخلاقیات و اندیشه ها می سازند. خدا ما را طوری آفرید که پاکی ها را مصرف کنیم. اگر ناپاکی باشد حال ما را بهم می ریزد. معده غذای سالم می خواهد اگر غذای مسموم به آن بدهیم حالت تهوع به آن دست می دهد. یعنی این گوارش را خدا جوری آفرید که پاکی را مصرف کند. کسانی هستند که این قدر غذای ناپاک می خورند و ادامه می دهند که این عادت ثانویه می شود. مثل کسانی که گناه پشت سر هم می کنند و این یک عادت ثانویه برایشان می شود.
مهم ترین عواملی که غضب الهی را فعال می کند یعنی ما را از خدا دور می کند، ناامیدی از رحمت و بخشش خداست. من گناه کرده ام اما در را به روی من بسته است. همچنان در باز است و می گوید که برگرد. اگر من با حالت ناامیدی بگویم کجا برگردم مگر راه بازگشت هم هست؟ شیطان مرتب این را القاء می کند که با این همه گناه کجا می خواهی بروی

بر اساس فطرت اولیه این شخص نمی خواهد که گناه کند ولی مزه های دنیوی بر کامش غالب شده است. فطرت سالم او گناه را نمی طلبد. پس خدا ما را با یکسری بایدها و نبایدها آفریده است. اگر این کارها را انجام بدهیم هویت ما ساخته می شود و ما رشد می کنیم.
پس تمام آنچه که با شأن، شخصیت و هویت انسانی سازش ندارد منشأ غضب الهی خواهد بود. یعنی دور شدن از رحمت ویژه ی الهی. خدا سیستم ما را جوری آفریده که ما با رفتارهای زیبا و ترک آلودگی ها، ما انرژی های برتر در نظام هستی را جذب می کنیم.
انجام آلودگی و ترک پاکی یک سیستم دفاعی را در مقابل آلودگی ها ایجاد می کند و نمی گذارد آن انرژی مثبتی که در عالم صادر می شود به ما برسد. خدا به ما عقل داد که بفهمیم. پیامبر قرآن امام و وحی برای تو فرستادم که سراغ این ها بروی و بفهمی.

مهم ترین عامل برای فعال شدن غضب الهی
در بعضی موارد غضب خیلی فعال می شود. یکی از آن موارد ناامید شدن از لطف پروردگار است. در عین حال که می خواهیم از غضب بگوییم از رحمت خدا هم می گوییم. از مهم ترین عواملی که غضب الهی را فعال می کند یعنی ما را از خدا دور می کند، ناامیدی از رحمت و بخشش خداست. من گناه کرده ام اما در را به روی من بسته است. همچنان در باز است و می گوید که برگرد. اگر من با حالت ناامیدی بگویم کجا برگردم مگر راه بازگشت هم هست؟ شیطان مرتب این را القاء می کند که با این همه گناه کجا می خواهی بروی.
به حقوق اهل البیت بی مهری نکنیم
سعی کنیم نسبت به حقوق اهل بیت حالت بی مهری نشان ندهیم. امام بر گردن ما حق دارد. ما باید تعهداتی که نسبت به شخصیت امام داشته باشیم حتی المقدور به اما زمان (عج) نزدیک بکنیم. در زیارت جامعه ی کبیره می فرماید: یکی از مواردی که باعث فعال شدن غضب الهی می شود این است که انسان آگاهانه نسبت به حقوق ولایی اهل بیت بی اعتنایی کند.

الآن ما امام زمان (عج) داریم که حاضر و ناظر بر ماست و ما منتظر ظهور او هستیم. اگر من رابطه ام را با امام زمان درست کردم این ها در تعامل من با دیگران هم اثر دارد.

قرآن وقتی می خواهد پیامبر را ستایش کند نمی گوید که تو خیلی نماز می خوانی یا خیلی روز می گیری بلکه می گوید که تو خلق عظیم داری. و پایه های اخلاقی تو خیلی بلند است. شاخصه های اخلاقی تو خیلی برجسته است

بداخلاقی ها را رها کنیم
دیگری بد اخلاقی ها است که غضب الهی را فعال می کند. بگو مگوها، بددهانی ها، فحاشی ها. می بینید که در محیط خانواده، اعضای خانواده با ادبیات زیبا با هم صحبت نمی کنند. پیامبر فرمود: با فحش و ناسزا با هم صحبت نکنید. خدا ادبیات زشت و بد را در خانواده قبول نمی کند و غضب الهی این است.
امام کاظم علیه السلام فرمود: دو طائفه هستند که نباید در مورد آن ها غضب کرد، یکی بچه ها و یکی خانم ها. زیرا این ها نمی توانند پرخاش را تحمل کنند. این مثل گل پرپر شدنی است و طوفان نمی طلبد. این ها را باید با نوازش نگه داریم. قرآن وقتی می خواهد پیامبر را ستایش کند نمی گوید که تو خیلی نماز می خوانی یا خیلی روز می گیری بلکه می گوید که تو خلق عظیم داری. و پایه های اخلاقی تو خیلی بلند است. شاخصه های اخلاقی تو خیلی برجسته است.

جمع بندی
از خدا ناامید نباشیم. حتی المقدور حقوق اهل بیت را رعایت کنیم. ارتباط ولائی مان را با امام زمان علیه السلام در همه ی اجزای زندگی احساس کنیم. حقوق برادران و خواهران از داخل خانواده گرفته تا محیط بیرون را رعایت کنیم. اساس برخوردهای مان را حُسن خلق قرار بدهیم.
زندگی روزمره را در فضای از بندگی خدا قرا بدهیم اگر دنبال آرامش هستیم که این جز در راه بندگی خدا حاصل نمی شود. کسی که دنبال مسمومیت اخلاق ها و رفتارها می رود، او مثل معتادی که مواد مصرف می کند و می گوید که کِیف کردم، آیا واقعاً این کیِف است؟
کیف را آن جوانی می کند که سالم است و اعتیاد ندارد. خودمان را به گناه معتاد نکنیم و بعد بگوییم که لذت بردم. این ها لذت نیست. دنبال زیبایی زندگی، بندگی، آرامش و امنیت باشیم و بندگی خدا را بکنیم. قطعاً هم در دنیا و هم آخرت لذت می بریم و گرفتار جهنم هم نمی شویم.



           
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 18:55
آرتیستون

 

چقدر خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!
    
چقدر خنده داره
که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!

·        
چقدر خنده داره
که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت  می‌گذره!

·    
چقدر خنده داره
که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم! 

·    
چقدر خنده داره
که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم!

·        
چقدر خنده داره
که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

·    
چقدر خنده داره
که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!

·        
چقدر خنده داره
که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

·    
چقدر خنده داره
که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!

·    
چقدر خنده داره
که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!

·    
چقدر خنده داره
که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم!

·        


خنده داره
اینطور نیست؟

·        


دارید می‌خندید؟

·        


دارید فکر می‌کنید؟

           
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 18:18
آرتیستون

 
خدايا ! همه را خدايي، تا دوست كه باشي !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! گاهی به خود مي نگرم، مي گویم از من زارتر کیست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            مي انديشم به آن زمان كه مرا از مشتي خاك آفريدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گاهی به تو مي نگرم، مي گویم از من بزرگوارتر کیست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            مي انديشم به آن زمان كه از روح بزرگ خود دميدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! هنگاميكه  مي آفريدي عيب مرا هم مي ديدي و چنين مرا برگزيدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف چه آید جز خطا،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         و ما را جاهل خواندی از جاهل چه آید جز جفا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اي سزاوار كرم و نوازنده عالم، من را در سايه لطفت قرار ده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و جز به فضل خود مسپار كه تو گنجينه فضلي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الهي ! اگر تن مجرم است، دل مطيع است و در حال و هواي پر زدن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، بپادشاهی بر سر دو عالم ندا کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خبري از مشاهده جمال تو رسيد، دل را در فضاي طلب تو به پرواز درآورديم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! گر زارم، در تو زاريدن خوشست، و گر نازم به تو نازيدن خوشست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! نداي ابراهيمي ام را بشنو و مرا پاك گردان و برگزين،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         همان گونه كه در روز آفرينش برگزيدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! مرا دوست خود بدار و هم جوار بودن در كنارت  را نصيبم گردان

 

الهي ! همه را خدايي، تا دوست كه باشي !




           
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 18:11
آرتیستون



سلام به همه ...

قبل از اینکه داستان رو شروع کنم , از همه دوستانی که تو این مدت به وبلاگ سر می زنن و نظرات گرمشون رو می دن کمال تشکر و سپاس رو دارم.

یه داستان خیلی قشنگ رو واستون گذاشتم , امیدوارم که خوشتون بیاد.

و اما داستان :

 


 

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد ، اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت ، از این رو پادشاه برای آزادی وی شرطی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب سوال را بیابد و اگر پس از یک سال موفق نمی شد ، کشته می شد .
سوال این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
این سوال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیر قابل حل باشد . اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود ، وی پیشنهاد پادشاه را پذیرفت .
ارتور به سرزمین پادشاهی خود بازگشت و از همه شروع به نظر خواهی کرد ؛ از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها ، از مردان خردمند و حتی از دقلک های دربار ...
او با همه صحبت کرد ، اما هیچ کس نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سوال پیدا کند . بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سوال را بداند ، مشورت کند ، البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به دریافت حق الزحمه ها ی هنگفت در سرار آن سرزمین معروف بود .
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید ، آرتور فکر کرد که چاره ای جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سوال را بدهد ، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند . پیرزن جادوگر می خواست که با لرد لنسلوت ، نزدیک ترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند !
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد .
پیرزن جادوگر ؛ گوِژپشت ، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت ، چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت می شد . آرتور هرگز در سراسر زندگیش با چنین موجود نفرت انگیزی رو به رو نشده بود ، از این رو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند . اما دوستش لنسلوت ، از این پیشنهاد با خبر شد و با او صحبت کرد . او گفت که هیچ چیز از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست .
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلام شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
سوال آرتور این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
پاسخ پیرزن جادوگر این بود : آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند. به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگیشان باشند .
همهی مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد و همین طور هم شد . پادشاه همسایه ، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک می شد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه ی وحشتناک آماده می کرد، در روز مو عود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما چه چهره ای منتظر او بود ؟
زیبا ترین زنی که به عمر خود دیده بودرا به جای پیرزن دید!
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است ؟
زن زیبا جواب داد : از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود ، از این پس نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشناک و علیل باشد . سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید : کدامیک را ترجیح می دهی ؟ زیبا در طی روز و وحشتناک در طی شب ، یا برعکس آن ؟
لنسلوت در مخمصه ای که گیر کرده بود تعمقی کرد . اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می شد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران همسر زیبایش را نشان دهد ، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد ! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب ٰ زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
آگر شما یک زن باشید که این داستان را می خوانید ، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد ؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید.............
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود : . .
لنسلوت نجیب زاده و شریف می دانست که جادوگر قبلا چه پاسخی به جواب آرتور داده بود ؛ از این رو جواب داد انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد .
با شنیدن ای پاسخ پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند ، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود .

اکنون فکر می کنید که نکته ی اخلاقی این داستان چه بوده است ؟
تا نظر شما چه باشد



در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...



           
جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 20:49
آرتیستون

درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 1677
بازدید کل : 62001
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1